**** **** زندگي**************************************************************** **************

حکـایـتــــــــــــــــ ها




****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 حکایت 27  عابد

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

   
روزي روزگاري، عابد خداپرستي بود که در عبادتکده اي در دل کوه راز و نياز خدا ميکرد، آنقدر مقام و منزلتش پيش خدا زياد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر ميکرد تا از طعام بهشتي، براي او ببرند و او را بدينگونه سير نمايند...
بعد از 70 سال عبادت ، روزي خدا به فرشتگانش گفت: امشب براي او طعام نبريد، بگذاريد امتحانش کنيم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبري نشد، تا جايي که گرسنگي بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پايين آمد و به خانه بت پرستي که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوي راه او را گرفت...
مرد عابد يک قرص نان را جلوي او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نيز جلوي او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمي گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانيت قرص سوم را نيز جلوي او انداخت و گفت : اي حيوان تو چه بي حيايي! صاحبت قرص ناني به من داد اما تو نگذاشتي آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بي حيا نيستم، من سالهاي سال سگ در خانه مردي هستم، شبهابي که به من غذا داد پيشش ماندم ، شبهايي هم که غذا نداد باز هم پيشش ماندم، شبهايي که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بي حيايي، تو که عمري خدايت هر شب غذاي شبت را برايت فرستاد و هر چه خواستي عطايت کرد، يک شب که غذايي نرسيد، فراموشش کردي و از او بريدي و براي رفع گرسنگي ات به در خانه يک بت پرست آمدي و طلب نان کردي...مرد با شنيدن اين سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خويش بازگشت و توبه کرد...
 
 
سخن روز : آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته  اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. فريدريش نيچه


****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 حکایت 26  منطق

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
 
 
 
دو شاگرد پانزده ساله ي دبيرستان نزد معلم خود آمده و پرسيدند :
- استاد اصولا منطق چيست ؟
معلم کمي فکر کرد و جواب داد : گوش کنيد ، مثالي مي زنم ، دو مرد
پيش من مي آيند. يکي تميز وديگري کثيف من به آن ها پيشنهاد
مي کنم حمام کنند.شما فکر مي کنيد ، کدام يک اين کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد يک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثيفه !
معلم گفت : نه ، تميزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثيفه قدر
آن را نمي داند.پس چه کسي حمام مي کند ؟
حالا پسرها مي گويند : تميزه !
معلم جواب داد : نه ، کثيفه ، چون او به حمام احتياج دارد.وباز پرسيد :
خوب ، پس کداميک از مهمانان من حمام مي کنند ؟
يک بار ديگر شاگردها گفتند : کثيفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تميزه به حمام عادت دارد و
کثيفه به حمام احتياج دارد. خوب بالاخره کي حمام مي گيرد ؟
بچه ها با سر درگمي جواب دادند : هر دو !
معلم بار ديگر توضيح مي دهد : نه ، هيچ کدام ! چون کثيفه به حمام
عادت ندارد و تميزه هم نيازي به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولي ما چطور مي توانيم
تشخيص دهيم ؟هر بار شما يک چيزي را مي گوييد و هر دفعه هم درست است
 معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شديد ، اين يعني: منطق !
و از ديدگاه هر کس متفاوت است.



****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 حکایت25  کريم خان زند

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&





 مردي به دربار خان زند مي رود   و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند

مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد كه چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي كني؟
مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه   اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟
مرد مي گويد من خوابيده بودم
خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود. او مي گويد : چون فكر مي كردم تو بيداري, من خوابيده بودم
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم



****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 حکایت24   لقمان و پسرش !

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

    
  آوردند لقمان و پسرش لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت:

((امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه

همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور


((شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد . روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشته‏ها بخواند.  پسر گفت: امروز هيچ نگفته‏ام تا برخوانم.


لقمان گفت: ((پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت،آنان كه كم فته‏اند، چنان حال خوشى دارند  كه اكنون تو دارى))


****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 حکایت23   مــــَــکــر زنان !

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

   
    آورده اند که مردي بود که پيوسته تحقيق مکرهاي زنان ميکرد و از غايت غيرت هيچ زني را محل اعتماد خود نساخت و کتاب "حيل النساء"(مکرهاي زنان) را پيوسته مطالعه مي کرد.
    روزي در هنگام سفربه قبيله اي رسيد وبه خانه ايي مهمان شد مرد خانه حضور نداشت ولکن زني داشت در غايت ظرافت ونهايت لطافت زن چون مهمان را پذيرا شد با او ملاطفات آغاز نمود مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد به مطالعه کتاب مشغول شد.
    زن ميزبان گفت: خواجه ! اين چه کتاب است که مطالعه ميکني؟ گفت:حکايات مکرهاي زنان است. زن بخنديد وگفت : آب دريا به غربيل نتوان پيمود وحساب ريگ بيابان به تخته خاک برون نتوان آوردو مکرهاي زنان در حد حصر نيايد پس تير غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنانکه دلبسته او شد در اثناي آن حال شوهر او در رسيد.
    زن گفت : شويم آمد وهمين آن هر دو کشته خواهيم شد مهمان گفت:تدبير چيست؟ گفت :برخيز و در آن صندوق رو.
    مرد در صندوق رفت! زن سر صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پيش دويد و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفريب شوهر را ساکن کرد چون زماني گذشت گفت: تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟
    گفت نه بگوي.. گفت: مرا امروز مهماني آمد جوانمردي لطيف ظرايف و خوش سخن و کتابي داشت در مکر زنان و آن را مطالعه ميکرد من چون آن را بديدم خواستم که او را بازي دهم به غمزه بد اشارت کردم مرد غافل بود:چينه ديد و دام نديد به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازي بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسيد ساعتي در هم آميختيم! هنوز به مقام آن حکايت نرسيده بوديم که تو برسيدي وعيش ما منغض کردي! زن اين ميگفت و شوهر او ميجوشيد وميخروشيد وآن بيچاره در صندوق از خوف ميگداخت و روح را وداع ميکرد.

    پس شوهر از غايت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اينک او را در صندوق کردم و در قفل کردم کليد بستان و قفل بگشاي تا ببيني!!
    مرد کليد را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مديدي بود هيچيک نميباخت مرد چون در خشم بود بياد نياورد که بگويد *يادم * و زن در دم فرياد کشيد *يادم تو را فراموش *
    مرد چون اين سخن بشنيد کليد بينداخت وگفت :"لعنت بر تو باد که اين ساعت مرا به آتش نشانده بودي و قوي طلسمي ساخته بودي تا جناق ببردي.
    پس با شوهر به بازي در آمد و او را خوشدل کرد چندانکه شوهرش برون رفت .در صندوق بگشاد و گفت: اي خواجه چون ديدي هرگز تحقيق احوال زنان نکني؟
    گفت:توبه کردم و اين کتاب را بشويم که مکر و حيل شما زيادت از آن است که در حد تحرير در آيد !


****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 حکایت 22    الماس وجودتان را کشف کنيد

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

مي گويند کشاورزي افريقايي در مزرعه اش زندگي خوب و خوشي را با همسر و فرزندانش داشت. يک روز شنيد که در بخشي از افريقا معادن الماسي کشف شده اند و مردمي که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتي افسانه اي دست يافته اند .
او که از شنيدن اين خبر هيجانزده شده بود ، تصميم گرفت براي کشف معدني الماس به آنجا برود. بنابر اين زن و فرزندانش را به دوستي سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
او به مدت ده سال افريقا را زير پا مي گذارد و عاقبت به دنبال بي پولي ، تنهايي و ياس و نوميدي خود را در اقيانوس غرق مي کند .
اما زارع جديدي که مزرعه را خريده بود ، روزي در کنار رودخانه اي که از وسط مزرعه ميگذشت ، چشمش به تکه سنگي افتاد که درخشش عجيبي داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازي برد . مرد جواهر ساز با ديدن سنگ گفت که آن سنگ الماسي است که نمي توان قيمتي بر آن نهاد.
مرد زارع به محلي که سنگ را پيدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهاي الماسي است که براي درخشيدن نياز به تراش و صيقل داشتند.
مرد زارع پيشين بدون آنکه زير پاي خود را نگاه کند ، براي کشف الماس تمام افريقا را زير پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدني از الماس زندگي مي کرد.

در وجود هر يک از ما معدني از الماس وجود دارد که نياز به صيقل دارد ؛ معمولا آنچه که مي خواهيم ، هر آنچه آرزوي رسيدن به آن را داريم و بالاخره تحقق همه ي آرزوهايمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ي آن نمي شويم . در حالي که مي بايست آستين ها را بالا زد و با برنامه ريزي و تلاش و کوشش صحيح الماس وجودي مان را جلا ببخشيم.



***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
                                               حکایت21      عشق و ديوانگی

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

در زمان های بسيار قديم وقتی هنوز پای بشر به زمين نرسيده بود؛فضيلتها وتباهیها در همه جا شناور بودند.آنها از بيکاری خسته شده بودند.روزی همه ی فضايل و تباهی ها دور هم جمع شده بودند؛خسته تر و کسل تر از هميشه؛ناگهان (ذکاوت)ايستاد و گفت:بياييد يک بازی کنيم مثل قايم باشک.
همه از پيشنهاد او شاد شدند و ((ديوانگی))فورآ فرياد زد من چشم می گذارم.
از آنجايی که هيچکس نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد؛همه قبول کردند که او چشم بگذارد.ديوانگی جلوی درختی رفت و چشم هايش را بست وشروع کرد به شمردن:يک...دو...سه...
همه رفتند تا جايی پنهان شوند.(لطافت)خود را به شاخ ماه آويزان کرد.(خيانت)داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.(اصالت)در ميان ابرها پنهان شد.(هوس)به مرکز زمين رفت.(طمع)داخل کيسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و ((ديوانگی)) همچنان مشغول شمردن بود:هفتاد و نه...هشتاد...
همه پنهان شده بودندبجز ((عشق))که مردد بود و نمی توانست تصميم بگيرد وجای تعجب هم نيست چون که همه می دانند پنهان کردن عشق مشکل است و در همين حال ديوانگی به آخر شمارش می رسيد:نود و پنج...نود و شش...
هنگامی که ((ديوانگی)) به صد رسيد عشق پريد و پشت يک بوته رز پنهان شد.
((ديوانگی)) فرياد زد که دارم می آيم.
اولين کسی را که پيدا کرد (تنبلی)بود زيرا (تنبلی)تنبلی اش آمده بودتا جايی پنهان شود.(لطافت)که به شاخ ماه آويزان بود را پيدا کرد؛(دروغ)ته درياچه؛(هوس)در مرکز زمين؛خلاصه يکی يکی همه را پيدا کرد بجز عشق که از يافتن آن نا اميد شده بود.
(حسادت)در گوشهايش زمزمه کرد که تو حتمآ بايد ((عشق)) را پيدا کنی و او پشت بوته ی گل است.ديوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت زيادی آن را در بوته های گل رز فرو برد و دوباره ودوباره تا اينکه با صدای ناله ای متوقف شد.عشق از پشت بوته های گل بيرون آمد ؛بادست هايش صورتش را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون می زد.
اونمی توانست جايی را ببيند چون کور شده بود.
((ديوانگی)) گفت:من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم؟
((عشق)) پاسخ داد:تو نمی توانی مرا درمان کنی ؛اما اگرمی خواهی می توانی راهنمای من باشی.
...واز آن روز است که ((عشق)) کور است و((ديوانگی)) همواره در کنار او


***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
                                               حکایت20   بداخلاقي

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد.. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد

بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد

روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد

پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود

پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.

دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند»

اين هفته ، هفته دوستيابي ملي است، به دوستانتان نشان دهيد چقدر براي آنها ارزش قائل هستيد.

يك نسخه از اين نوشته را براي هركسي كه او را بعنوان دوست مي شناسيد بفرستيد، حتي اگر آنها را براي دوستي كه خودش اين متن را براي شما فرستاده است، بفرستيد. اگر مجدداً اين متن به خودتان بازگشت ، بمعناي آن است كه شما در يك دايره اي از دوستان خوب قرار گرفته ايد...
شما دوست من هستيد و من به شما افتخار مي كنم.
 لطفاً اگر من در گذشته در ديوار شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
                                               حکایت19   معلم،سيب و توت فرنگي

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

يک خانم معلم رياضي به يک پسر هفت ساله رياضي ياد مي‌داد. يک روز ازش پرسيد: اگر من بهت يک سيب و يک سيب و يکي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟

 پسر بعد از چند ثانيه با اطمينان گفت: 4 تا! معلم نگران شده انتظار يک جواب صحيح آسان رو داشت (3).

 او نا اميد شده بود. او فکر کرد "شايد بچه خوب گوش نکرده است" تکرار کرد: خوب گوش کن، خيلي ساده است تو مي‌توني جواب صحيح بدهي اگر به دقت گوش کني. اگر من به تو يک سيب و يک سيب ديگه و يکي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟

 پسر که در قيافه معلمش نوميدي مي‌ديد دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حاليکه او دنبال جوابي بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او براي يافتن جواب صحيح نبود تلاشش براي يافتن جوابي بود که معلمش را خوشحال کند. براي همين با تامل پاسخ داد "4"..... نوميدي در صورت معلم باقي ماند.
به يادش اومد که پسر توت فرنگي رو دوست دارد. او فکر کرد شايد پسرک سيب رو دوست ندارد و براي همين نمي‌تونه تمرکز داشته باشه. در اين موقع او با هيجان فوق العاده و چشم‌هاي برق‌زده پرسيد: اگر من به تو يک توت فرنگي و يکي ديگه و يکي بيشتر توت فرنگي بدهم تو چند تا توت فرنگي خواهي داشت؟

معلم خوشحال بنظر مي‌رسيد و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد "3"؟ حالا خانم معلم تبسم پيروزمندانه داشت. براي نزديک شدن به موفقيتش او خواست به خودش تبريک بگه ولي يه چيزي مونده بود او دوباره از پسر پرسيد: اگر من به تو يک سيب و يک سيب ديگه و يکي ديگه بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسرک فوري جواب داد "4"!!!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صداي گرفته و خشمگين پرسيد چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صداي پايين و با تامل پاسخ داد "براي اينکه من قبلا يک سيب در کيفم داشتم"

نتيجه : اگر کسي جواب غير قابل انتظاري به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نيست شايد يه بُعدي از آن را ابدا نفهميديمH

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
                                               حکایت 18     راهب  و هندو

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
يه صبح مه آلود  نميتونه دليلي واسه ابري بودن اون روز بشه

                                                               مثل انگليسي

* * *

روزي شاگرد يه راهب پير هندو از او خواست که واسش يه درس بياد موندي بده . راهب از شاگردش خواست کيسه نمک رو بياره پيشش ، بعد يه مشت از اون نمک رو داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست يه جرعه کوچک از آب داخل ليوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .

استاد پرسيد : " مزه اش چطور بود ؟ "

شاگرد پاسخ داد : " بد جوري شور و تنده ، اصلا نميشه خوردش "  

پيرهندو از شاگردش خواست يه مشت نمک برداره و اونو همراهي کنه  .  رفتند تا رسيدن کنار درياچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل درياچه بريزه ، بعد يه ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتي تمام آب داخل ليوان رو سر کشيد .

استاد اينبارهم از او مزه  آب داخل ليوان رو پرسيد. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولي بود . "

پيرهندو گفت : " رنجها و سختيهائي که انسان در طول زندگي با آنها روبرو ميشه همچون يه مشت نمکه  و اما اين روح و قدرت پذيرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسيعتر بشه ،  ميتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتي تحمل کنه ، بنابراين سعي کن يه دريا باشي تا يه ليوان آب . "

 * * *
                                طول زندگي خيلي کوتاهتر از عمقشه

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
                                               حکایت 17       وزیر و پادشاه

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.

وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست.

 

روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد،
وزير كه در آنجا بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست.
پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود

به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند، زماني كه مردم پادشاه خوش سيما را ديدند
خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست.
آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند،
اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد«چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد.»
به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.
پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيام نجات يابد اما در مورد تو چي؟
تو به زندان افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟
وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند،بنابراين ميبينيد كه حبس شدن نيز براي من مفيد بود .
ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است


***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
                                               حکایت 16          انتخاب وزیر

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».
پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،

باز شد و بيرون رفت!و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد!كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته.

من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند:
«چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين
سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛

هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.
اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
"من که هستم...!؟"

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

                                               حکایت 15               خانه خدا
***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شمادر راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان راتمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

 

نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. اگر ارسال این پیام شما را به زحمت می اندازد یا وقتتان را زیاد می گیرد، پس آن کار را نکنید. اما پاداش آن را که زیاد است نخواهید گرفت. آیا آسان نیست که فقط کلید "ارسال" را فشار دهید و این پاداش را دریافت کنید؟
ستایش خدایی را است بلند مرتبه!

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

                                               حکایت 14      لبخند خدا   
***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&



لوئیز ردن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: "آقا، شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم."

جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: "ببین خانم چه می خواهد ، خرید این خانم با من."

خواروبارفروش با اکراه گفت: "لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟"

لوئیز گفت:" اینجاست."

" لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش ، هر چه خواستی ببر."

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت. خواروبارفروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبارفروش باتعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم، تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن."
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت: " تا آخرین پنی اش می ارزید."

فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

حکایت13           سه صافي
***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 شخصي نزد همسايه اش رفت و گفت: گوش کن! مي خواهم چيزي برايت تعريف کنم.
دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....
همسايه حرف او را قطع کرد و گفت:
- قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
- کدام سه صافي؟
- اول از ميان صافي واقعيت. آيامطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
-نه. من فقط آن را شنيده ام. شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
- سري تکان داد و گفت: پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالي گذرانده اي. مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود.
- دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟
- نه، به هيچ وجه!
همسايه گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کني
 

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

حکایت12          سقراط
***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
 
روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثر است. علت ناراحتيش را پرسيد،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت  و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."
   سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است،چنين رفتاري ناراحت کننده است."
    سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد و بيماري به خود مي پيچد،آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."
  سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم.."
  سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟ بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روخ و داروي جان رساند.
        پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از
            دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است."
***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

حکایت11          شمع فرشته !
***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت.
دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گير شد.
با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.
شبي پدر روياي عجيبي ديد.
ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جاده‏اي طلائي به‏سوي کاخي مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود.
مرد وقتي جلوتر رفت، ديد فرشته‏اي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.
پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم.
پدر در حالي که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد.
اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت.

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

حکایت10          حکايت بهلول و آب انگور!
***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
 
روزي يکي از دوستان بهلول گفت: اي بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟
بهلول گفت: نه !
پرسيد: اگر بعد از خوردن انگور در زير آفتاب دراز بکشم، آيا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسيد: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره اي بگذاريم و آن را زير نور آفتاب قرار دهيم و بعد از مدتي آن را بنوشيم حرام مي شود؟
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداري آب به صورت تو مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداري خاک نرم بر گونه ات مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله اي گلي ساخت و آن را محکم بر پيشاني مرد زد !
مرد فريادي کشيد و گفت: سرم شکست !
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاري نکردم !
اين گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نبايد احساس درد کني، اما من سرت را شکستم تا تو ديگر جرات نکني احکام خدا را بشکني!!

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

حکایت9           سنگ تراش !
***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد.
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است!
و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است.
تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند.
احساس کرد که نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت.
پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.
کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد.
اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد.
ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود.
نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
 حکایت8             چنگيزخان و شاهينش

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
 
 يک روز صبح، چنگيزخان مغول و درباريانش براي شکار بيرون رفتند. همراهانش تيرو کمانشان را برداشتند و چنگيزخان شاهين محبوبش را روي ساعدش نشاند. شاهين از هر پيکاني دقيق تر و بهتر بود، چرا که مي توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببيند که انسان نمي ديد.

 اما با وجود تمام شور و هيجان گروه، شکاري نکردند. چنگيزخان مايوس به اردو برگشت، اما براي آنکه ناکامي اش باعث تضعيف روحيه ي همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصميم گرفت تنها قدم بزند.

 بيشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزديک بود خان از خستگي و تشنگي از پا در بيايد. گرماي تابستان تمام جويبارها را خشکانده بود و آبي پيدا نمي کرد، تا اينکه– معجزه! – رگه ي آبي ديد که از روي سنگي جلويش جاري بود.

خان شاهين را از روي بازويش بر زمين گذاشت و جام نقره ي کوچکش را که هميشه همراهش بود، برداشت.

پرشدن جام مدت زيادي طول کشيد، اما وقتي مي خواست آن را به لبش نزديک کند، شاهين بال زد و جام را از دست او بيرون انداخت. چنگيز خان خشمگين شد، اما شاهين حيوان محبوبش بود، شايد او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نيمه پر نشده بود که شاهين دوباره آن را پرت کرد و آبش را بيرون ريخت. چنگيزخان حيوانش را دوست داشت، اما مي دانست نبايد بگذارد کسي به هيچ شکلي به او بي احترامي کند، چرا که اگر کسي از دور اين صحنه را مي ديد، بعد به سربازانش مي گفت که فاتح کبير نمي تواند يک پرنده ي ساده را مهار کند..

اين بار شمشير از غلاف بيرون کشيد، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. يک چشمش را به آب دوخته

بود و ديگري را به شاهين. همين که جام پر شد و مي خواست آن را بنوشد، شاهين دوباره بال زد و به طرف او

حمله آورد. چنگيزخان با يک ضربه ي دقيق سينه ي شاهين را شکافت.

جريان آب خشک شده بود. چنگيزخان که مصمم بود به هر شکلي آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پيدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ي آب کوچکي است و وسط آن، يکي از سمي ترين مارهاي منطقه مرده است.

اگر از آب خورده بود، ديگر در ميان زندگان نبود. خان شاهين مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستورداد مجسمه ي زريني از اين پرنده بسازند و روي يکي از بال هايش حک کنند:

"يک دوست، حتا وقتي کاري مي کند که دوست نداريد، هنوز دوست شماست."

 و بر بال ديگرش نوشتند:

"هرعمل از روي خشم، محکوم به شکست است.

****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
 حکایت 7             دختر کوچک

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
 

 Little girl and her father were crossing a bridge. The father was kind of scared so he asked his little daughter, "Sweetheart, please hold my hand so that you don't fall into the river." The little girl said, "No, Dad. You hold my hand."

"What's the difference?" Asked the puzzled father.

"There's a big difference," replied the little girl.

 "If I hold your hand and something happens to me, chances are that I may let your hand go. But if you hold my hand, I know for sure that no matter what happens, you will never let my hand go."

In any relationship, the essence of trust is not in its bind, but in its bond.

So hold the hand of the person who loves you rather than expecting them to hold yours...

 

دخترك و پدرش از روي يك پل عبور ميكردند. پدر كه تا حدي ترسيده بود از دختر كوچكش درخواست كرد، "عزيزم، لطفاً دست مرا بگير تا در رودخانه نيافتي"
دخترك گفت، "نه، پدر. شما دست مرا بگيريد."
پدر كه متحير شده بود پرسيد،‌ "چه فرقي مي­كند؟"
دخترك جواب داد، "تفاوتش خيلي زياد است."
"اگر من دست شما را بگيرم و اتفاقي براي من بيافتد، ممكن است كه من دست شما را رها كنم. اما اگر شما دست مرا بگيريد، ميدانم كه بدون شك اتفاقي نمي­افتد، شما هرگز دست مرا رها نمي­كنيد".
در هر رابطه­اي، ماهيت اعتماد مربوط به محصور كردنش نيست، بلكه مربوط به مقيد كردنش است.
بنابراين دست كسي كه شما را دوست دارد بگيريد به جاي اينكه انتظار داشته باشيد كه آنها دست شما را بگيرند...؛

****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
 حکایت 6            روسپي و راهب

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

راهبي در نزديکي معبد زندگي مي کرد . در خانه روبرويش , يک روسپي اقامت داشت !
  راهب که مي ديد مردان زيادي به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصميم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسيار گناهکاري . روز وشب به خدا بي احترامي مي کني . چرا دست از اين کار نمي کشي ؟ چرا کمي به زندگي بعد از مرگت فکر نمي کني …؟!

 زن به شدت از گفته هاي راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست  و همچنين از خدا خواست که راه تازه اي براي امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد ...
بعد از يک هفته گرسنگي , دوباره به روسپي گري پرداخت .اما هر بار که خود را به بيگانه اي تسليم مي کرد از درگاه خدا آمرزش مي خواست ...
راهب که از بي تفاوتي زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ اين گناهکار , مي شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!
 و از آن روز کار ديگري نکرد جز اين که زندگي آن روسپي را زير نظر بگيرد , هر مردي که وارد خانه مي شد , راهب ريگي بر ريگ هاي ديگر مي گذاشت .مدتي گذشت ...
  راهب دوباره روسپي را صدا زد و گفت : اين کوه سنگ را مي بيني ؟ هر کدام از اين سنگها نماينده يکي از گناهان کبيره اي است که انجام داده اي , آن هم بعد از هشدار من . دوباره مي گويم : مراقب اعمالت باش !
زن به لرزه افتاد , فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشيماني ريخت و دعا کرد : پروردگارا, کي رحمت تو مرا از اين زندگي مشقت بار آزاد مي کند ؟
 خداوند دعايش را پذيرفت . همان روز , فرشته ي مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خيابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ..
 روح روسپي , بي درنگ به بهشت رفت . اما شياطين , روح راهب را به دوزخ بردند !
در راه , راهب ديد که بر روسپي چه گذشته و شِکوه کرد : خدايا , اين عدالت توست ؟ من که تمام زندگي ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ مي روم و آن روسپي که فقط گناه کرده , به بهشت مي رود ؟!
يکي از فرشته ها پاسخ داد :  تصميمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر مي کردي که عشق خدا فقط يعني فضولي در رفتار ديگران . هنگامي که تو قلبت را سرشار از گناه فضولي مي کردي , اين زن روز وشب دعا مي کرد . روح او , پس از گريستن , چنان سبک مي شد که توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم . اما آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين کرده بودند که نتوانستيم تو را بالا ببريم !!!

 از کتاب :  پدران . فرزندان . نوه ها " 
اثر : پائولو کوئليو 

****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
 حکایت 5             شیطان

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

بگذاريد مشکلي که علم با عيسي مسيح دارد را شرح دهم:
استاد دانشگاه فلسفه که منکر وجود خداست، قبل از شروع کلاسش از يکي از دانشجوهاي جديدش مي خواهد بايستد و بعد از او مي پرسد:
 تو يک مسيحي هستي، درسته پسر؟
دانشجو جواب مي دهد : بله استاد هستم.
 پس تو به خدا اعتقاد داري؟
 مسلماً
 آيا خدا نيکوست؟
 بله، مطمئناً او نيکوست.
 آيا خدا قادر است؟ آيا کاري مي تواند انجام دهد؟
 بله
 آيا تو انسان خوبي هستي يا شرور؟
 کتاب مقدّس مي گويد که شرور.
استاد پوزخندي زده و مي گويد: « آها، بله، کتاب مقدّس. » لحظه اي فکر مي کند و ادامه مي دهد: حالا اينجا سؤالي از تو دارم؛ فرض کن شخص مريضي اينجاست و تو مي تواني او را درمان کني. اگر مي تواني اينکار را بکني، آيا به او کمک مي کني؟ آيا تلاشت را مي کني؟
 بله استاد، اينکار را مي کنم.
 پس تو انسان خوبي هستي...!
 ولي من اينرا نمي گويم.
 چرا اينطور نگوئيم؟ تو اگر بتواني، به يک بيمار يا معلول کمک خواهي کرد.
بيشتر ما اينکار را مي کنيم، اگر بتوانيم. امّا خدا نه!
دانشجو جواب نمي دهد، پس استاد ادامه مي دهد: او اينکار را نمي کند،
مي کند؟ برادر من يک مسيحي بود و از سرطان مرد، باوجود اينکه او دعا کرد و
از مسيح خواست که او را شفا دهد. چقدر اين عيسي شما نيکوست؟ ها؟ در
اين مورد چي داري بگي؟
دانشجو سکوت مي ماند.
استاد مي گويد: نه نمي تواني، مي تواني؟  او از ليوان روي ميز جرعه اي
 آب مي نوشد تا به دانشجو هم فرصتي داده باشد تا نفسي بکشد.
استاد ادامه مي دهد: بيا دوباره شروع کنيم مرد جوان؛ آيا خدا نيکوست؟
دانشجو مي گويد: بله البته!
 شيطان چي؟ شيطان نيکوست؟
دانشجو بدون درنگ جواب مي دهد: « خير. »
 خوب، شيطان از کجا بوده است؟ منشأ آن از کجاست؟
دانشجو پاسخ مي دهد: « خوب... از خدا...
 درسته، خدا شيطان را ساخته، اينطور نيست؟ حالا به من بگو پسر، آيا در
 اين دنيا شرارت است؟
 بله استاد
شرارت در همه جاست، درسته؟ و خدا همه چيز را خلق کرده، درسته؟
 بله
پس چه کسي شرارت را خلق کرده؟ » استاد ادامه مي دهد: اگر خدا همه
 چيز را خلق کرده، پس او شرارت را هم خلق کرده. چونکه شرير زنده است؛ و
بر طبق اين اصل که اعمال هر کس نشان دهندۀ شخصيت اوست، پس نتيجه
 مي گيريم که خدا شرور است.
استاد بدون اينکه اجازه دهد دانشجو پاسخ دهد، ادامه مي دهد: آيا مريضي
هست؟ آيا فساد هست؟ آيا نفرت هست؟ آيا زشتي هست؟ همۀ اين چيزهاي
وحشتناک، آيا در اين دنيا وجود ندارند؟
دانشجو پاسخ مي دهد: « بله، وجود دارند.
پس چه کسي آنها را خلق کرده؟
دانشجوي جوابي نمي دهد، پس استاد سؤالش را تکرار مي کند: چه کسي آنها را خلق کرده؟  هنوز جوابي نيست. بعد استاد در جلوي کلاس چند قدم حرکت مي کند و انگار که کلاس در سکوت هيپنوتيزم شده است.
به دانشجوي ديگري مي گويد: « بگو ببينم پسر، آيا تو به عيسي مسيح ايمان داري؟
دانشجو با صداي مطمئني مي گويد: بله استاد، ايمان دارم.
مرد پير از قدم زدن بازمي ايستد و مي گويد: « علم مي گويد که تو داراي
حواس پنجگانه هستي تا دنياي اطرافت را تشخيص داده و مشاهده کني. آيا تا
 حالا عيسي را ديده اي؟
 نه استاد، تا حالا او را نديده ام.
 به ما بگو تا حالا عيسي يت را شنيده اي؟
نه خير استاد، تا حالا نشنيده ام.
 آيا براستي تا حالا عيسي يت را احساس کرده اي؟ چشيده اي؟ بوئيده اي؟
آيا تا حالا هيچگونه درک حسّي اي از او داشته اي؟
 متأسفم، خير استاد.
 و هنوز به او ايمان داري؟
 بله.
 بر طبق اصول تجربي، قابل آزمايش، اثبات شدني و توافق شده، علم مي
 گويد که خداي شما وجود ندارد. به اين چه پاسخي داري بدهي، پسر جان؟
دانشجو پاسخ مي دهد: هيچي، من فقط  به او ايمان دارم.
استاد جواب مي دهد: بله، ايمان ـ اين همان مشکلي است که علم با خدا
 دارد. مدرکي نداريد، مگر ايمان.
گرما وجود دارد؟
استاد جواب داده: « بله، گرما وجود دارد.
 آيا چيزي بعنوان سرما هم وجود دارد؟
 بله پسر، سرما هم وجود دارد.
 نه وجود ندارد.
استاد با نشان دادن علاقه اش بطرف دانشجو نگاه مي کند و کلاس ناگهان
غرق در سکوت مي شود. دانشجو شروع به توضيح مي کند:
شما مي توانيد گرماي زياد، بيشتر، بالا، بسيار بالا، نامحدود، ناچيز و کم
 داشته باشيد و يا حتي محيطي فاقد گرما داشته باشيد. امّا چيزي بنام "
سرما" نداريم. ما مي توانيم تا 458 درجه فارنهايت زير صفر، گرما را پايئن ببريم؛
ولي پائين تر از آن نمي توانيم. چيزي بعنوان سرما وجود ندارد، در غيراينصورت
ما مي توانستيم پائين تر از 458 درجه برسيم. هر شخص و يا شيء زماني
قابل مطالعه است که يا از خود انرژي داشته باشد و يا از خود انرژي ساطع
 کند؛ و گرما چيزي است که باعث مي شود که هر چيزي يا انرژي داشته باشد
و يا از خود انرژي ساطع نمايد. صفر مطلق (485 ـ فارنهايت ) جائيست که گرما
ديگر وجود ندارد.
مي بينيد آقا که سرما کلمه ايست که ما استفاده مي کنيم تا عدم حضور
گرما را با آن شرح دهيم. ما سرما را نمي توانيم اندازه بگيريم. گرما را در
 واحدهاي گرمايي اندازه مي گيريم، چون گرما انرژي است. سرما متضاد گرما
 نيست آقا، بلکه عدم حضور آن است.
در سکوت کلاس خودکاري به زمين مي افتد، مانند صداي چکشي به گوش مي رسد
دانشجو ادامه مي دهد: تاريکي چي استاد، آيا چيزي بنام تاريکي وجود دارد؟
استاد بدون مکث جواب مي دهد: بله، اگر تاريکي وجود ندارد، پس شب چي
مي تواند باشد؟
 
 شما دوباره اشتباه مي کنيد آقا. چيزي مانند تاريکي وجود ندارد؛ آن نيز عدم
حضور چيزيست. شما مي توانيد نور کم، معمولي، زياد و چشمک زن داشته
باشيد. اما وقتي بطور ممتد و مطلق نور نداشته باشيد، آنگاه چيزي نداريد، مگر
 چيزي که به آن " تاريکي" گفته مي شود. اينطور نيست؟ اين معني است که ما براي تعريف آن کلمه از آن استفاده مي کنيم. در حقيقت تاريکي وجود ندارد، در غير اينصورت شما مي توانستيد تاريکي را تاريک تر کنيد. درسته؟
استاد به او لبخندي مي زند و مي گويد: اين ترم، ترم خوبي خواهد بود. حالا
بگو ببينم مرد جوان، چه نتيجه اي از اين حرفها مي خواهي بگيري؟
بله استاد، منظور من اين است که فرضيات فلسفي شما براي شروع بحث
 داراي نقص هستند و بنابراين نتيجه گيريهاي شما هم نادرست خواهند بود.
صورت استاد نمي تواند تعجبش را مخفي کند. نقص. مي تواني توضيح دهي
 چگونه؟
دانشجو توضيح مي دهد که : شما از فرضيۀ همذاتي استفاده کرديد. شما بحث مي کنيد که زندگي هست، مرگ هم است؛ خداي نيک و خداي بد. شما خدا را مانند يک چيز متناهي مي بينيد. چيزي که مي توانيم آنرا اندازه بگيريم. آقا، علم حتي نمي تواند يک تفکر را شرح دهد. از الکتريسيته و مغناطيس استفاده مي کند، بدون اينکه حتي آنها را ببيند و کاملاً بفهمد. اگر مرگ را متضاد حيات درنظر بگيريم، آنگاه اين حقيقت را فراموش کرده ايم که مرگ نمي تواند مانند چيزي که قائم به ذات است، وجود داشته باشد. مرگ متضاد حيات نيست، بلکه عدم حضور آن است.
 حالا استاد بگوئيد که آيا به دانشجوهاي خود تعليم مي دهيد که آنها از ميمونها تکامل يافته اند؟
اگر منظورت پروسۀ تکامل است، بايد بگويم بله مرد جوان.
 آيا تا حالا سير تکامل را با چشمان خود ديده ايد، آقا؟
استاد با لبخندي سرش را به نشانۀ نه تکان مي دهد و مي داند که بحث به کدام جهت مي رود و مي گويد: يک ترم عالي خواهيم داشت در حقيقت.
 از آنجا که در حقيقت هيچکس روند تکامل را در عمل نديده و نمي تواند ثابت کند که حتي روندي است که در حال حرکت است؛ آيا شما عقيدۀ خود را تدريس نمي کنيد استاد؟ آيا شما الآن بجاي يک عالم يک واعظ نيستيد؟
در کلاس بلوايي آغاز مي شود. دانشجو ساکت مي شود تا که هياهو بخوابد.
 در مورد نکته اي که به دانشجوي ديگر گفتيد، دوست دارم در اين مورد براي شما مثالي بياورم. دانشجو روبه کلاس کرده و مي پرسد: آيا اينجا کسي هست که تا بحال مغز استاد را ديده باشد؟  يکدفعه کلاس غرق در خنده مي شود.
 آيا تا حالا کسي صداي مغز استاد را شنيده؟ آنرا احساس کرده؟ بوئيده و يا لمس کرده؟ به نظر کسي اينکار را نکرده؛ پس با همۀ احترامي که نسبت به شما قائلم، بر طبق اصول تجربي، قابل آزمايش، اثبات شدني و توافق شده، علم مي گويد که شما مغز نداريد. پس اگر علم مي گويد که شما مغز نداريد، ما چگونه به تدريس شما اعتماد کنيم، آقا؟
کلاس در سکوت فرو مي رود و استاد با صورتي که نمي توان احساسش را درک کرد به دانشجو خيره شده است.
ناگهان اين سکوت که به نظر مدت زيادي طول کشيده با صحبت استاد پير شکسته مي شود: فکر مي کنم که اينها را بايستي با ايمان بپذيريم.
 حالا قبول کردي که ايمان وجود دارد و در واقع همراه با زندگي ايمان هم وجود دارد. دانشجو ادامه مي دهد: حالا استاد، چيزي بنام شرارت وجود دارد؟
استاد حالا کمي مردد پاسخ مي دهد: البته که وجود دارد؛ آنرا هرروزه مي بينيم. آنرا در کارهاي غير انساني نسبت به انسانها مي توان ديد. آن در تمام جرايم و خشونتهاي بسيار اين دنيا مشاهده مي شود. اينها چيزي نيست مگر تبلور شرارت.
دانشجو اينطور پاسخ مي دهد: شرارت به خودي خود وجود ندارد. شرارت به سادگي عدم حضور خداست؛ مثل سرما و تاريکي. شرارت لغتي است که انسان براي عدم حضور خدا در دنيا بکار مي برد.
 خدا شرارت را خلق نکرده؛ شرارت نتيجۀ نداشتن محبت خدا در قلب انسانها است. مثل سرمايي است که وقتي گرما مي رود، مي آيد و يا تاريکي که وقتي نور نيست، مي آيد.
استاد در روي صندلي خود مي نشيند

****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 حکایت 4    يك لبخند زندگي مرا نجات داد .

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

بسياري  از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري را مي شناسند.. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد …

قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد .. او  تجربه هاي حيرت آو  خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :

مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند  در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا  ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق  كبريت داري؟! "  به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد  و كبريتش را روشن كرد  بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب،   شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم  لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....

ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد 

من حالا با علم به اينكه او نه يك  نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .

پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را   به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش "

او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.

يك لبخند زندگي مرا نجات داد ...

 
بله لبخند بدون برنامه ريزي بدون حسابگري لبخندي طبيعي  زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما  لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها  من حقيقي وارزشمند نهفته است.   
داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است

آدمي به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن  به يك نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم  روي من طبيعي خود نكشيده است و با هم وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ مي‌دهد...


****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 حکایت3      ويلون‌نوازي در مترو

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

در يک سحرگاه سرد ماه ژانويه، مردي وارد ايستگاه متروي واشينگتن دي سي شد و شروع به نواختن ويلون کرد.
اين مرد در عرض ۴۵ دقيقه، شش قطعه ازبهترين قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترين ساعات صبح بود، هزاران نفر براي رفتن به سر کارهاي‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقيقه گذشته بود که مرد ميانسالي متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هايش کاست و چند ثانيه‌اي توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

يک دقيقه بعد، ويلون‌زن اولين انعام خود را دريافت کرد. خانمي بي‌آنکه توقف کند يک اسکناس يک دلاري به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقيقه بعد، مردي در حاليکه گوش به موسيقي سپرده بود، به ديوار پشت‌ سر تکيه داد، ولي ناگاهان نگاهي به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

کسي که بيش از همه به ويلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌اي بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه مي ‌برد. کودک يک لحظه ايستاد و به تماشاي ويلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشيد وکودک در حاليکه همچنان نگاهش به ويلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، اين صحنه، توسط چندين کودک ديگرنيز به همان ترتيب تکرار شد، و والدين‌شان بلا استثنا براي بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵ دقيقه‌اي که ويلون‌زن مي نواخت، تنها شش نفر، اندکي توقف کردند. بيست نفر انعام دادند، بي‌آنکه مکثي کرده باشند، و سي و دو دلار عايد ويلون‌زن شد. وقتيکه ويلون‌زن از نواختن دست کشيد و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسي متوجه شد. نه کسي تشويق کرد، ونه کسي او را شناخت.

هيچکس نمي‌دانست که اين ويلون‌زن همان (جاشوا بل ) يکي از بهترين موسيقيدانان جهان است، و نوازنده‌ي يکي از پيچيده‌ترين فطعات نوشته شده براي ويلون به ارزش سه ونيم ميليون دلار، مي‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در يکي از تاتر هاي شهر بوستون، برنامه‌اي اجرا کرده بود که تمام بليط هايش پيش‌فروش شده بود، وقيمت متوسط هر بليط يکصد دلار بود.

اين يک داستان حقيقي است،نواختن جاشوا بل در ايستگاه مترو توسط واشينگتن‌پست ترتيب داده شده بود، وبخشي از تحقيقات اجتماعي براي سنجش توان شناسايي، سليقه و الوويت ‌هاي مردم بود.

نتيجه: آيا ما در شزايط معمولي وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زيبايي هستيم؟ لحظه‌اي براي قدر‌داني از آن توقف مي‌کنيم؟ آيا نبوغ وشگرد ها را در يک شرايط غير منتظره مي‌توانيم شناسايي کنيم؟

يکي از نتايج ممکن اين آزمايش ميتواند اين باشد،
اگر ما لحظه‌اي فارغ نيستيم که توقف کنيم و به يکي از بهترين موسيقيدانان جهان که در حال نواختن يکي از بهترين قطعات نوشته شده براي ويلون، است، گوش فرا دهيم ،چه چيز هاي ديگري را داريم از دست ميدهيم؟

****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 
حکایت2              مولانا     ------  كيمياي مراقبه

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد

و آن آگاهي است

و تنها يك گناه،

وآن جهل است

و در اين بين ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،

تنها تفاوت ميان انسان هاي آگاه و نا آگاه است

نخستين گام براي رسيدن به آگاهي

توجه كافي به كردار ،  گفتار و پندار است.

زماني كه تا به اين حد از احوال جسم،

ذهن و زندگي خود با خبر شديم،

آن گاه معجزات رخ مي دهند.

در نگاه مولانا و عارفاني نظير او

زندگي ، تلاش ها و روياهاي انسان

سراسر طنز است!

چرا كه انسان نا آگاهانه

همواره به جست و جوي چيزي است

كه پيشاپيش در وجودش نهفته است!

اما اين نكته را درست زماني مي فهمد

كه به حقيقت مي رسد!

نه پيش از آن!

مشهور است كه "بودا" درست در نخستين شب

ازدواجش، در حالي كه هنوز آفتاب اولين صبح

زندگي مشتركش طلوع نكرده بود، قصر پدر را در

جست و جوي حقيقت ترك مي كند. اين سفر ساليان

سال به درازا مي كشد و زماني كه به خانه باز مي گردد

فرزندش سيزده ساله بوده است! هنگامي كه

همسرش بعد از اين همه انتظار چشم در چشمان

"بودا" مي دوزد، آشكارا حس مي كند كه او به حقيقتي

بزرگ دست يافته است. حقيقتي عميق و متعالي.

بودا كه از اين انتظار طولاني همسرش

شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال

زندگي خود نرفته اي؟!

همسرش مي گويد: من نيز در طي اين سال ها

همانند تو سوالي در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش

مي گشتم! مي دانستم كه تو بالاخره باز مي گردي

و البته با دستاني پر! دوست داشتم جواب سوالم را

از زبان تو بشنوم، از زبان كسي كه حقيقت را

با تمام وجودش لمس كرده باشد. مي خواستم بپرسم

آيا آن چه را كه دنبالش بودي در همين جا و در

كنار خانواده ات يافت نمي شد؟!

و بودا مي گويد: "حق با توست! اما من پس از

سيزده سال تلاش و تكاپو اين نكته را فهميدم كه

جز بي كران درون انسان نه جايي براي رفتن هست

و نه چيزي براي جستن!"

حقيقت بي هيچ پوششي

كاملا عريان و آشكار در كنار ماست

آن قدر نزديك

كه حتي كلمه نزديك هم نمي تواند واژه درستي

باشد!

چرا كه حتي در نزديكي هم

نوعي فاصله وجود دارد!

ما براي ديدن حقيقت

تنها به قلبي حساس

و چشماني تيزبين نياز داريم.

تمامي كوشش مولانا

در حكايت هاي رنگارنگ مثنوي

اعطاي چنين چشم

و چنين قلبي به ماست

او مي گويد:

معجزات همواره در كنار شما هستند

و در هر لحظه از زندگي تان رخ مي دهند

فقط كافي است نگاه شان كنيد

او گويد:

به چيزي اضافه تر از ديدن

نيازي نيست!

لازم نيست تا به جايي برويد!

براي عارف شدن

و براي دست يابي به حقيقت

نيازي نيست كاري بكنيد!

بلكه در هر نقطه از زمين،

و هر جايي كه هستيد

به همين اندازه كه با چشماني كاملا باز

شاهد زندگي

و بازي هاي رنگارنگ آن باشيد،

كافي است!

اين موضوع در ارتباط با گوش دادن هم
صدق ميكند!

تمامي راز مراقبه

در همين دو نكته خلاصه شده است

"شاهد بودن و گوش دادن"

اگر بتوانيم

چگونه ديدن و چگونه شنيدن را بياموزيم

عميق ترين راز مراقبه را فرا گرفته ايم



****************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 
حکایت1                  انتخاب

***************************************************************
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم
 رفت و آمدي مي گذشت. 

 ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او

 پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد .

 مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديدكه اتومبيلش صدمه زيادي

ديده است.

به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.

پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه

 برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.

پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند. برادر

بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش

ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم".

 مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد.

 برادرپسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به

راهش ادامه داد.

 در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوندبراي جلب توجه شما

پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند.

اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبورمي شود پاره آجربه

سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
 



گزارش تخلف
بعدی